فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

سارا و کوچولوش

بدون عنوان

سلام عروسک مامان این روزها واسه من و تو خیلی سخت گذشت. واسه تو که همش بیمارستان و دکتر بودی و واسه من که خونریزی و درد بخیه و نگرانی های تو رو داشتم. بعضی شبها خوب میخوابی و بعضی شبها بیقراری میکنی و همش باید بهت شیر بدم .وقتی بهت شیر میدم یک ساعت نمیکشه که دوباره گریه میکنی. دیروز اولین حمومت رو رفتی .مامان مریم بردت حمام و عزیز هم لباسهاتو آماده کرد و وقتی از حموم اومدی بیرون عزیز قنداقت کرد و تو خیلی راحت و آروم خوابیدی. دخترم عزیز خیلی زحمتت رو داره میکشه.خیلی کمک میکنه. من سر در گم و کلافه موندم که عزیز که بره من باید چیکار کنم. خیلی سخته.بیخود نیست میگن بهشت زیر پای مادره. دیشب خیلی گریه کردم.بابا محسن میگفت باید ق...
24 آبان 1393

به دنیا آمدن باران

باران جونم سلام عزیزم و اما ماجرای به دنیا اومدنت: خب من 8 آبان به دلیل پروتئین ادرار بیمارستان لاله بستری شدم که اونموقع 300 بود . و توی بیمارستان تحت نظر بودیم تا روز آزمایش که مجدد آزمایش ادرار دادم و پروتئین ادرارم شده بود 800. بابا جون که اومده بود بیمارستان نتیجه ازمایش رو پرسید گفتم چی شد؟گفت پروتئین ادرارت بالاست و دکتر گفته فردا باید بری واسه عمل. هم تختی من رقیه هم مثل من بود که اون مسمومیت حاملگی نداشت.و پروتئین ادرارش اومده بود پایین و مرخص بود ولی چون استرس داشت دوست داشت بیمارستان بمونه. نگران بودم از زایمان زودرس نگران شما.همون روز باباجون زنگ زد به عزیز جون که بیان تهران.عزیز جون اینا هم داشتن میرفتن واسه سال ب...
20 آبان 1393

بدون عنوان

دخترم الان ساعت سه صبح هست و من روی تخت بیمارستان هستم و خوابم نمیبره.ظاهرا دل جفتمون طاقت نیاورد و فردا روز ملاقاتمون هست پروتئین ادرار مامان‌ شده ۸۰۰ و دیگه فردا شما میای پیش من و بابایی.عزیزجون هم ساعت یازده شب پرواز داشت.و بابا رفت فرودگاه دنبالش.   الان مامان مریم پیش من هست که الان خوابیده.و هم تختیم رقیه هم خوابیده شرایطش مثل من بود اما پروتئن ادرارش اومده بود پایین اما ترخیص نشد.چون نی نیش تکونش کم شده.باید برم.پرستار اومده میگه باید بخوابم.بقیش رو بعدا توضیح میدم
12 آبان 1393

اولین بستری شدنم

امروز رفتم دکتر و دکتر واسم نامه داد که فردا بستری بشم چون پروتئین ادرارم رسیده به 300.اولش خیلی گریه کردم ولی  بعدش آروم شدم. بابا محسن با من صحبت کرد و دیگه گریه نکردم و آروم شدم. دکتر گفت تا شنبه بستری بشم.و بعدش گفت احتمالا زایمان رو میزاره واسه 22 آبان.یعنی دو هفته دیگه. الهی قربونت برم عزیزم. فردا صبح با باباجون ومامان مریم میریم بیمارستان لاله .واسه بستری شدن. _____________________________ بعدا نوشت: عزیزم داریم به قرارمون نزدیک میشیم. 2 هفته دیگه هر دومون سر قراریم.و همدیگرو میبینیم و بغل میکنیم.  
7 آبان 1393

بدون عنوان

سلام عزیزم این روزها احساس میکنم اینقدر بزرگ شدی که توی شکمم دیگه جات نیست.انگاری که دست و پات داره از شکمم میزنه بیرون. شبها موقع خوابیدن وقتی میخوام بلند شم که بشینم و روی دنده دیگه بخوابم انگاری وزنه بهم آویزونه و لگنم درد میگیره. سرما خوردگیم که همچنان هست و همچنان شلغم،لیمو شیرین،خرمالو،شیر،و سوپ میخورم و ادامه داره. دیشب پدر و مامان مریم اینا اینجا بودن(مامان و بابای بابا محسن) بنده خدا پدر مامان مریم بهش گفته بود سارا سرما خورده اومده کلی میوه خریده بود و واسمون آورده بود . قبلش هم به باباجون زنگ زده بودم گفته میوه بخر مامان مریم اینا امشب میان خونمون باباجون هم میوه خریده بود.تا یکی دو ماهی فکر کنم از خرید میوه راحتیم.چون...
7 آبان 1393

سرماخوردگی مامان

سلام دختر کوچولوی عزیزم ببخشید عزیزم که به خاطر سرما خوردگی من اذیت میشی. باباجون سرما خورده بود من هم از باباجون گرفتم.دیشب باباجون گفت: بریم دور بزنیم تو خیابونا من:وای محسن اصلا حالم خوب نیست .دارو که نمیتونم بخورم مجبورم شیر و تخم آب پز و این چیزا بخورم تا خوب بشم باباجون:عزیزم پا شو بریم بیرون یه بادی بهت بخوره تو خونه آدم حالش گرفته میشه.پاشو عزیزم یه ذره فکر کردم دیدم اگر نرم باباجون از دستم شاید ناراحت بشه بلند شدم یه آرایش ملایم از بی حوصلگی کردم و با بابایی رفتیم خیابون گردی .توی ماشین سردم شده بود ،دست چپم خوابش برد،،و یکبارش هم شما تکون خوردی منم یهو دردم گرفت.یه دفعه بلند گفتم آآآآآآخ باباجون ترسید گفت :سارا...
5 آبان 1393

تسلیت به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم

يه جائيه تو دنيا همه براش مي ميرن تموم حاجتا رو همه از اون مي گيرن بين دو نهر آبه ، يه سرزمين خشکه شميم باغ و لاله اش خوشبو ز عطرو مُشکه شباي جمعه زهرا زائر اين زمينه سينه زن حسينه ، يل ام البنينه ... _______________________________ فرا رسیدن ماه محرم رو از طرف دخترم به همه نی نی وبلاگیها و بقیه هموطنان تسلیت میگم ...
4 آبان 1393

بدون عنوان

دخترم.بارانم. دلم واست تنگ شده.خیلی زیاد. امروز صبح دلم واسه تکونات تنگ شده بود.اما انگاری خواب بودی.بلند شدم بیسکوییت با چایی خوردم و بیدار شدی و شروع کردی به بازی کردن. بارانم یه ذره استرس دارم.دست خودم نیست .الهی مامان قربونت بره. چند هفته دیگه میای پیش من و باباجون.همه سعی و تلاشمو میکنم که هیچی کم نداشته باشی گلم.  
4 آبان 1393